پسرک با دلدار
بر لب ساحل رود
زیر آن سایه ی بید
آخرین وعده ی دیدار نهاد
چه خداحافظی غمگینی
در غروبی دلگیر
که نگاه خورشید
برگ را رنگ طلا می بخشید
گرچه در سینه دلش همچون پُتک
پشت هم میکوبید
لیک گامش سنگین
با تُمأنینه قدم برمیداشت
دل او آنجا بود
گلی از اشک ز چشمش بچکید
و در آن چهره ی دلدارش دید
غم سنگین جدا گشتن از او
مشت خود بر دل تنگش میکوفت
زیر لب گفت خدا
که «رها» را من رها نتوانم
و دریغا به جدا گشتن از او
ناگزیرم ولی غمگینم …
نظرات شما عزیزان: